Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


پت و مت 

به بروبچ با حال خووووووووش اومدین نظر مظر انتقاد پنتقاد یادتون نره هاااااااا

داستان پيرمردی مهربان

 

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود 

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد

كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد

                                                   

+نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت16:4توسط رها | |

بچه ها یه چند تا کاریکاتور جالب گذاشتم قشنگه مخصوصا دومیه دست آقایون رو رو میکنه...

برین ادامه مطلب خودتون میفهمین من چی میگم

راستی نظر یادتون نره ها

پس فعلا بااااااااااای


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:,ساعت11:39توسط رها | |

 



خواهم افتاد و خواهم مرد

اما مي خواهم هرچه بيشتر بروم

تا هرچه دورتر بيفتم

تا هر چه ديرتر بيفتم

هرچه ديرتر و دورتر بميرم

نمي خواهم حتي يک گام يا يک لحظه

پيش از آنکه مي توانستم برم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت18:19توسط رها | |

يک پنجره براي ديدن



يک پنجره براي شنيدن

يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي

در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد

و باز مي شود به سوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ

يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را

از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم

سرشار مي کند

و مي شود از آنجا

خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد

يک پنجره براي من کافيست

+نوشته شده در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت18:3توسط رها | |

 

عشق نیازیه که همه ی آدما به اون مبتلا میشن و بهش نیاز دارن کسی که عاشقه میتونه خدارو راحتتر لمس کنه و وجودشو حس کنه ولی نمیدونم چرا تو داستانا هیچوقت عاشقا بهم نمیرسن مثل لیلی و مجنون شیرین و فرهاد البته بگم ها عشق فرهاد علکی بوده تو آپ بعدیم عشقشون رو مورد نقد و انتقاد قرار میدم و شما خواهین فهمید که فرهاد بیچاره نبوده بگذریم داشتم میگفتم که عاشقا بهم نمیرسن آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این عشقااااااااااااااااای تو خیابون یا اینترنتی که هیچ بیخیال به هم نرسن باید خدا رو شکر کرد میگن از کمبود محبت جوووووووووووووونا کشیده میشن به برقراری دوستی با جنس مخالف

به قول اون اس ام اسه که میگه: نون خشک هم نشدیم یکی از رو زمین برمون داره ببوستمون

میدونین دلم از چی میسوزه؟از اینکه دخملااااااااااااااا راحت گوووووووووووووووول این پسملاااااااااااااااااااااااااااااا رو میخورن و دل وایمونشونو میدن

تا پسمله میگه واست میمیرم دخمله تا تهشو رفته تا چند ماه به این فکر میکنن که پسمله مرده یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی غافل ازاینکه اون درعین حال سه چهارتا رو هم یدکی تو جیبش داره نمیخوام از پسملا بدبگمااااااااااااااااااا چون درصد 50 این مسایل تقصیر ما دخملاست من خودم این موضوع رو به وضوح تو محرم دیدم پسمله ی بیچاره برای احترام به امام حسین میخواستن یه 10 روز محرم رو گناه نکنن و عذادار باشن ولی بعضی ازین دخملا با سرووضع افتضاح میان تو خیابون و جلوی دسته ها خودنمایی میکنن بماند هی پسمله خودشو میزنه به اون راه ولی آخرش دیگه شیطونه ودخمله پیروز میشن و خلااااااااااااااااااصه آخرشو خودتون میدووووووووووووونین دیگه

این پسملااااااااااااااااااااااااا هم ازخدااااااااااااااااااااااا خواستنااااااااااااااااااا وگرنه چراااااااااااااااااااااا باید شمااااااااااااااااره بدن هااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بچه ها سوء تفاهم نشه فقط ازدست اون دخمله که خیلی خودنمایی میکرد رو اعصاب مصابم با یه لنگه کفش راه میرفت.......

 هم لباساش هم آرایشش مناسب محرم نبود ای کااااااااااااااش حداقل همین محرم رو درست زندگی میکردیم

کاااااااااااااااش یادموووووووووووووووووووون بمونه قراره یه روز بمیررررررررررررریم

+نوشته شده در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,ساعت17:24توسط رها | |


بوسه

در دو چشمش گناه می خنديد

بر رخش نور ماه می خنديد

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خنديد



شرمناك و پر از نيازی گنگ

با نگاهی كه رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه كردم و گفت:

بايد از عشق حاصلی برداشت



سايه ئی روی سايه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزيد

بوسه ئی شعله زد ميان دو لب

 

+نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت23:26توسط رها | |

امروز صبح اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه بااینکه امتحان زیست پریده بود ولی راستش ادبیات نخونده بودم

اینوباید چیکار میکردم؟

اول که بیدار شدم ساعت 6:30 بود گفتم ولش کن زنگ دوم میرم سر کلاس آخه پارسال زنگ اولو جیم میشدم طبقه ی بالامیخوابیدم بعد نیم ساعت قبل از زنگ تفریح اول راه میوفتادم صبر میکردم وقتی زنگ میخورد با بچه ها میرفتم بالا

البته مدرسه هم چیزی نمیفهمید یه بار خیلی گیر دادن کجا بودی گفتم دل درد داشتم تو نماز خونه خوابیده بودم

خلاصه همین نقشه رو داشتم که مامانم اومد گفت مدرسه نمیری؟

-نه ساعت 7:30 دیر شده زنگ دوم میرم

مامانم تلویزیون رو که روشن کرد فهمیدم نه بابا ساعت من جلو بوده ساعت هنوز 7 هم نشده به زور مامانم آماده شدم

یه تاکسی گرفتم چون حوصله ی خیابون و پیاده روی نداشتم دم مدرسه مون یه لوازم تحریریه از اونجا یه دونه ازین دفترچه یادداشتای چسبی خریدم برای تقلب تمام تاریخ ادبیات و سوالای حفظی رو توش نوشتم دیدم دوستم داره الف ب ج دال حفظ میکنه ازش پرسیدم چیه؟

گفت:امتحان تستیه گروه ب رو از کلاس بقلی گرفتم میگن امتحانشون تستی بوده خدا کنه واسه ما هم این طوری باشه

اینطوری یه فکری به کلم زد شاید من گروه ب باشم اگه سوالا یکی باشه چی؟ 

اینطری بود منم جوابارو به امید یکی بودن نوشتم و اد زد و امتحانا یکی در اومد حالا من چی؟

شدم گروه ب و سوالا یکی و من جوابا رو داشتم خدایی خیلی حال کردم

اینم از روز هشتم محرم ما بااینکه تقلب خوب نیست و خودم بهش اعتقادی ندارم ولی اگه پیش بیاد استقبال میکنم شما چی؟

 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت16:31توسط رها | |

 

 

 

دویدم و دویدم به کربلا رسیدم

کنارچشمه ی آب یه مشک آب دیدم

آب رو دادم به چشمه

چشمه به من اشک داد

اشک رو دادم به زمین

زمین به من لاله داد

لاله همرنگ خونه

تو گوش من میخونه

حسین حسین حسین جان...

+نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت16:34توسط رها | |

برای خانواده ی ما هفتم محرم روز پر کاریه چون مامانم نذر داره هر سال هفتم محرم یه گوسفند قربونه کنه و خودش غذا بپزه

یه عالمه مهمون هم دعوت کنه به همین خاطر من شنبه نرفتم مدرسه

خوب راستش امتحان میان ترم دینی داشتیم منم که درس نخونده بودم از سه شنبه تا جمعه همش خوش گذرونی کردم

وقتی مامانم گفت نرو مدرسه اولش یه کم ناز کردم وگفتم نه من امتحان دارم خیلی مهمه ولی از خدا خواسته نرفتم

ای کاش میرفتم آخه از ساعت 7صبح بیدارم کردن و همش ازم کار کشیدن اونقدر که لاغر شدم

از یه طرف یک شنبه امتحان ادبیات و زمین شناسی رو تو یه روز داشتیم آخراش داشت گریه ام در میومد هیچی نخونده بودم وهمش غرولند میکردم و به خودم فحش میدادم که چرا درس نخوندم

خلاصه وقتی بابام گفت شب هم میریم هییت دیگه از روی حرص با کتاب که تودستم بود با یه کتاب زدم تو کلم گفتم خداااااااااااااااااااااااایا چی کار کنم

مامانم که منو اونطوری دید گفت میخواستی بخونی چند روز بی کار تو خونه بودی

دیگه راهی برام نمونده بود فقط یه کار اونم دعا

یه عالمه دعا کردم بعد زنگ زدم به دوستم صغری خواهرش گفت خوابه تو دلم چندتا فحش بهش دادم که چرا هر وقت من زنگ میزنم خوابه

به فاطمه زنگ زدم گفت امتحان زمین کنسل شده از خوشحالی همونجا سجده کردمو خدارو شکر کردم

خلاصه بدو بدو رفتم آماده شدم و رفتیم عزاداری.....

تاحالا شده دعایی کنی و دعات سریع مستجاب بشه؟

نظر یادتون نره.....

 

+نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت15:12توسط رها | |