داستان پيرمردی مهربان
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
نظرات شما عزیزان:
|
About
از قدیم گفتن دم هرچی بچه بامرامه گرررررررررررم دوست موستای خوشکل موشکلم من رهام این وبلاگ قبلنا هم بوده ها ولی یه جورایی تغیرش دادم جون مااااااااااااا خوب شده یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برین این نظر سنجیه بگین نظرتون چیه باااااااااشه؟ این وبلاگ واسه هرچی بچه باحاله هرکی نظر بذاره لینک میشه هرکی نیادو ستاره ی سهیل بشه ما هم دلگیر میشیم و اسمشو پاک میکنیم راستی بچه های عااااااااااااشق اگه داستانای جال از ملاقاتاااااااا،برخوردهاااااا، ضربه های روحی روانی و ..... دارن میتونن بگن براشون تو وبلاگ میذاریم کمکم اگه خواستین جون داداش چی خجالت نکشین دوس دارم مه بیان براتون نظر بذارنوووووووو کمکتون کنن وااااااااااااای خسته شدم دیگه بقیه شو خودتون میدونین دیگه پس نظر یادتون نره
Archivesاسفند 1390بهمن 1390 آذر 1390 AuthorsLinks
مهناز تبادل لینک هوشمند
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ورود
اعضا:
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت: برای ثبت نام در خبرنامه
ایمیل خود را وارد نمایید
آمار
وب سایت:
|